ساب

ساخت وبلاگ
خب، بله. هنوز موهای سرم سفید نشده است. اما چند نخ سفید ریش‌هایم وقتی کوتاه‌شان نمی‌کنم بهم ثابت می‌کند که یک سال اخیر بهم خیلی بد گذشته است. چند نخی که همین چند ماه اخیر سروکله‌شان پیدا شده است. چرایش را هم تقریبا خودم می‌دانم. ترکیبی از وقایع بیرونی و درونی بوده است و شکست‌های نسبتا بزرگ و ادامه یافتن وضعیت‌هایی که حداقل در این واپسین روز تابستان نباید شاهد ادامه یافتن‌شان می‌بودم و هستم و البته می‌دانم که زندگی هنوز روزهای بدش را برایم رو نکرده است...شهریور ماه برنامه‌ی رکاب‌زدنم را منظم‌تر کردم. شکل ورزش روزانه بهش دادم. مرحله‌ی اول آزمون زبان آلمانی را با موفقیت از سر گذراندم و کمی خیالم راحت شد و با اعتماد به نفسی که به دست آوردم آلمانی خواندن را شل کردم و رکاب زدن صبحگاهی را به اولویت اول روز تغییر دادم. صبح‌ها که بیدار می‌شوم ذهنم از تلخی وقایع و ته‌نشین افکاری که در خواب هم رهایم نمی‌کنند گس است. آرام آرام رکاب می‌زنم و تا بدنم گرم شود و تمرکزم برود روی رکاب زدن کمی طول می‌کشد. اول صبح قشنگ شبیه پوکرمن‌ها رکاب می‌زنم. بی‌حس، بی‌لبخند، کمی حتی اخمالو. یکی از سوالاتی که این چند هفته همواره اول صبح‌ها من را از درونم می‌خورد این است: چرا من همیشه سمت شکست‌خورده‌ی ماجرا هستم؟ این سوال از بی‌پولی شروع شده. این‌که چرا ول نمی‌کنم بروم یک کاری که حداقل از درآمد ماه آینده‌ام مطمئن باشم و این قدر احساس عدم اطمینان نداشته باشم؟ این‌که چرا من همیشه در سمتی ایستاده‌ام که انگار شکست‌خورده است، بی‌رونق است، هیچ کسی بهش احتیاجی ندارد و اصلا اهمیتی ندارد. چرا کارهایی می‌کنم که نظام کاپیتالیسم آن را فاقد ارزش قلمداد می‌کند و با القای احساس بیهوده بودن من را شلاق می‌زند؟ بعد به رانت‌های ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 39 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 17:45

این حکایت سعدی را  که می‌خواهم بگویم آقای برج‌ساز برای‌مان تعریف کرد. داستان آقای برج‌ساز مفصل است و بعدا تعریفش می‌کنم. بحث مهاجرت داغ است و این روزها همه حق خودشان می‌دانند که مهاجرت کنند. آقای برج‌ساز یک حکایت از سعدی را برای‌مان یادآوری کرد که اصلا به یادش نبودم. در عجب ماندم که سعدی (علیه‌الرحمه) به چه تجربه‌ای از زندگانی رسیده بود که حرفش قرن‌ها بعد هنوز هم مصداق دارد. از باب سوم گلستان است، در فضیلت قناعت.  قصه‌، قصه‌ی یک (مشتزن) کشتی‌گیر است که از تنگی ایام خسته شده و می‌خواهد به سفر برود (مهاجرت کند) تا وضعیتش بهتر شود. می‌رود پیش پدرش که اجازه بگیرد و می‌گوید: فضل و هنر ضایع است تا ننمایند/ عود بر آتش نهند و مشک بسایند. پدرش مخالفت می‌کند و می‌‌گوید پسر این کار را نکن. پسرش چانه می‌زند که ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع و دیدن عجایب و شنیدن غرایب و تفرج بلدان و مجاورت خلان و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران و... پدرش باز هم نهیب می‌زند و برمی‌گردد می‌گوید فقط پنج طایفه هستند که می‌توانند از منافع سفر (مهاجرت) بهره‌مند شوند. بعد دانه به دانه آن‌ها را می‌گوید. به نظرم پس از قرن‌ها هنوز هم حرف سعدی درست است و فقط این پنج طایفه هستند که مهاجرت به‌شان خواهد ساخت:۱. بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک هر روز به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرج گاهی از نعیم دنیا متمتع (به زبان امروزی: پولدار جماعت)۲. عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه‌ی بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند (نخبه‌ی علمی-فرهنگی)۳. خوبرویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند ک ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 43 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 17:45